باخودت مراببر خسته ام ازاین کویر

 

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر 

 

شعرقیصرامین بور

باید که درجایی دیگرباشد

همه آن عکاسان ِ تازه کاری که مصمم در به چنگ آوردن واقعیت در جهان اند، هیچ نمی دانند که کارگزاران مرگند. رسم روزگارمان در تصور مرگ این است: انکار "زنده ی" بی قرار، که عکاس به معنایی درش چیره دست است. آخر عکاسی باید به نحوی با چیزی که از نیمه ی دوم سده ی نوزدهم آغاز شد و ادگار مورن "بحران مرگ" می خواندش، پیوندی تاریخی داشته باشد؛ من به سهم خودم ترجیح می دهم که به عوض باز مشخص کردن جای عکاسی در متن اجتماعی و اقتصادی اش، در پی جایگاه مردم شناسانه ی مرگ و تصویر تازه بگردیم. آخر مرگ حتما باید یک جایی در جامعه باشد؛ اگر این جا، دیگر مذهب نیست، باید که در جایی دیگر باشد؛ شاید در این تصویری که مادامی می کوشد ناجی ِ زندگی باشد، مرگ را می آفریند. همزمان با عقب نشینی آیین ها، عکاسی در جامعه ی مدرن مان شاید در حکم تجاوز مرگی غیر نمادین باشد، بیرون مذهب، بیرون مناسک و آیین ها، جوری پرش ِ ناگهانی به درون مرگ لفظی، زندگی/مرگ: سرنمون به تیلیکی ساده تقلیل می یابد، همان صدا که ژست اولیه را از نسخه ی نهایی جدا می کند.